شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۲:۲۵
۰ نفر

آه که بعد از مرگ پدر چه فقری را تحمل می‌کردیم!

599

هر روز مادر زنبیلی از سبزیجات روی سر می‌گذاشت و از خانه‌ای به خانه دیگر به دوره گردی می‌رفت. بعد از ظهرها که از مدرسه برمی‌گشتم، از نانوایی سر راه نانی می‌خریدم و می‌خوردم. مادر همیشه دیر به خانه می‌رسید، اما امروز خیلی دیر کرده بود.«اوه، مادر آن‌جاست... اما چرا این‌قدر یواش می‌آید؟»

بیرون دویدم و سبد سبزی را از او گرفتم.مادر با ناله گفت: «ضعف دارم... باید مدتی را در خانه بمانم.» روی گونی کف اتاق نشست و با بی‌حالی ادامه داد: «پسرم، کمی آب برایم بیاور. امشب نان می‌خوریم. فردا که حالم بهتر شد، برایت برنج می‌پزم.»فردا مادر تب داشت. از من خواست به مدرسه بروم. با بی میلی قبول کردم. توی کلاس حواسم سرجایش نبود و تمام مسئله‌های حساب را غلط حل کردم. معلم گفت:« امتحانات پایان سال ماه آینده برگزار می‌شود و به آنهایی که در امتحانات بیشترین نمرات را بیاورند، جایزه داده می‌شود.» در طول سال‌های گذشته همیشه جایزه شاگرد ممتاز کلاس بودم.

هروقت به یاد اتفاق جشن سال پیش مدرسه می‌افتم، خجالت می‌کشم. در آن روز پرچم‌هایی در دو طرف جاده منتهی به مدرسه نصب و یکی از تیرک‌ها کج شده بود. مدیر از من خواست آن را خم کنم که صدایی درآمد: «پ‌پ‌ررآس‌س...»

بله، درز شلوارم پاره شده بود.

دوستانم جمع شدند و تا آن‌جایی که می‌توانستند درزها را به سنجاق کشیدند. برای دریافت جایزه‌ام مجبور بودم از سکو بالا بروم. با چشم‌های اشک‌آلود جایزه را در دست‌ها فشردم. روز بعد همه مرا مسخره می‌کردند. وقتی دوستانم ادای حرکات مرا هنگام دریافت جایزه در می‌آوردند، درد ناگفته‌ای عذابم می‌داد.امسال هم حتماً جایزه‌ می‌گیرم. پس باید هرطور شده شلواری دست و پا کنم. اما این پیراهن کهنه با یک شلوار نو جور در نمی‌آید. باید پیراهنی نو هم تهیه کنم.خودم را در یک دست لباس نو مجسم می‌کردم در حالی که از سکو برای دریافت جایزه بالا می‌روم و همه برایم کف می‌زنند.

وقتی از مدرسه برگشتم، مادر از درمانگاه برگشته بود. او همراه عمه «ماجیلین» و همسایه‌مان به درمانگاه رفته بود. حال مادر بهتر بود. دکتر به او دارو داده و گفته بود گلوکز بخورد. برای خرید گلوکز کمی پول برداشتم و راهی مغازه شدم. آن‌جا «سری‌پالا» را دیدم. او بسیار لاغر و ضعیف بود و در کارگاه لیف نارگیل آقای «گاناداسا» کار می‌کرد. سری‌پالا گفت: «بینال، اگر بخواهی می‌توانی با ما کار کنی. الان من به خوبی می‌توانم طنابی از پوست نارگیل ببافم. مزد هر روز ما پنج روپیه می‌شود.»

با بی‌میلی گفتم: «نه سری‌پالا. من باید به مدرسه بروم.»اما سری‌پالا دست بردار نبود: «خوب تو می‌توانی شب‌ها کار کنی. آقای گاناداسا گفته هر پسری را که دوست دارد کار بکند به کارگاه بیاورم... مادرت مخالفت نمی‌کند... تو می‌توانی بعد از مدرسه بیایی و یک نوبت کار کنی. دو روپیه و پنجاه سنت مزدت می‌شود.»

«اگر مادر اجازه داد، می‌آیم.»

روز بعد مادر برای فروش سبزیجات بیرون رفت. حالش خیلی بهتر شده بود. شب به مادر نزدیک شدم و گفتم: «مادر، جشن پایان سال و دادن جایزه‌ها نزدیک است. می‌خواهم یک شلوار و یک پیراهن نو بخرم.»مادر در حالی که به چشمانم نگاه می‌کرد گفت: «اوه، شاید بتوانم شلوار کهنه پسر دکتر را برایت قرض بگیرم.»آرام غر زدم: «مادر، چه‌طور می‌توانم شلوار کهنه بپوشم؟ یادت نمی‌آید دفعه پیش چه‌طور شلوارم شکاف برداشت؟»

مادر گفت: «بسیار خوب، یک پیراهن و یک شلوار از بازار هفتگی برایت می‌خرم.»اجازه ندادم حرفش ادامه پیدا کند. با ناراحتی گفتم: «اما من از آن‌جا لباس نمی‌خواهم، چون لباس‌هایش خیلی بدریخت هستند. در ضمن می‌توانم در کارگاه لیف نارگیل آقای گاناداسا کار کنم؟ می‌توانم بعد از مدرسه بروم و بعدش لباس‌های نو بخرم...»لحن مادر غمگین بود: «پسرم، تو هنوز خیلی کوچکی، آن هم برای چنین کاری!»

- فقط برای یک هفته؛ به محض این که پول کافی برای خرید پیراهن و شلوار به دست آوردم. به علاوه، فقط بعد از مدرسه می‌روم... مادر، می‌توانم بروم؟

ظاهراً مادر قدری نرم شد.ادامه دادم: «مادر، من لباس‌های نو می‌خواهم.»دوباره رگه‌ای از ناراحتی در صدایش پدیدار شد: «کاری را که دوست داری انجام بده. اما، می‌دانی، پسرهایی که آن‌جا کار می‌کنند دوستان خوبی نیستند.»

کارگاه گاناداسا کوچک بود. حدود هفت یا هشت پسر بچه در آن‌جا کار می‌کردند. پسرهای دیگر صبح خیلی زود به سر کار می‌آمدند و شب، دیر وقت برمی‌گشتند. من بعد از مدرسه چیزی می‌خوردم و با عجله خودم را به کارگاه می‌رساندم. به من مزد نصف روز داده می‌شد. روز اول کف دست‌هایم قرمز شد. بعد دست‌هایم خشن شدند و روی آنها میخچه در آمد. مزد ما شنبه شب داده شد. به من 10 روپیه دادند.

وقتی آقای گاناداسا پول را داد، گفت: «هنوز باید کار یاد بگیری.» من چون احتیاج به پول داشتم سخت کار می‌کردم و آقای گاناداسا مرا مانند بقیه سرزنش نمی‌کرد. شنبة بعد 15 روپیه مزد گرفتم. البته این حقم بود، چون در آن هفته خیلی کارکرده بودم.حالا 25 روپیه داشتم و خیلی خوشحال بودم. آقای گاناداسا گفت: «بینال، ما سفارش جدیدی را باید در هفته آینده تکمیل کنیم. تو می‌توانی تمام وقت بیایی؟» گفتم: «من باید به مدرسه بروم.» آقای گاناداسا که از کار من راضی به نظر می‌رسید، گفت: «فقط برای یک هفته مدرسه نرو. اگر هشت روزی کار کنی 40 روپیه به تو می‌دهم.» من گفتم: «باید از مادرم اجازه بگیرم.»

روز بعد به سرکار رفتم. بچه‌های دیگر کار را دوست نداشتند و من ارتباطی با آنها نداشتم. گاهی از آنها می‌شنیدم که می‌گفتند: «نگاه کن، آن پسر مثل یک گاو نر کار می‌کند.» و می‌خندیدند. تنها سری‌پالا با من دوست بود. به هنگام کار بدنمان عرق می‌کرد و لباس‌های پاره پوره و کثیفمان خیس می‌شد. از کار خسته می‌شدم، دست‌هایم تیر می‌کشید و شب‌ها از درد نمی‌توانستم بخوابم. اما آرزوی من پوشیدن لباس‌های نو در روز اعطای جوایز بود. بنابراین همة این چیزها را تحمل می‌کردم. هر وقت به یاد لباس‌های نو می‌افتادم، درد از یادم می‌رفت.پول‌ها را به مادرم دادم. مادر گفت: «حالا پول به اندازه کافی برای خرید شلوار و پیراهن داریم.» من گفتم: «کاشکی یک جفت کفش نو هم می‌خریدم!» مادر با گشاده‌رویی خندید: «پول کفش را هم من اضافه می‌کنم.» روز بعد با رضایت کامل از خودم به مدرسه رفتم، احساس می‌کردم آدم ثروتمندی هستم.

***

معلم به محض دیدنم پرسید: «چرا هفته گذشته غایب بودی؟»با من و من گفتم: «تب داشتم. حالم خوب نبود.» چند نفر از هم‌کلاسی‌هایم می‌دانستند دارم دروغ می‌گویم.

روز بعد امتحانات ما شروع شد. با خودم فکر کردم: «این بار هم شاگرد اول خواهم شد و پریا دارشانی دوباره دوم می‌شود.» پریا دارشانی از خانواده‌ای ثروتمند بود و درس را خیلی دوست داشت و گرچه با بچه‌های فقیر دوستی نمی‌کرد، ولی با من مهربان بود.نتوانستم به بعضی از سؤال‌ها جواب بدهم. آن زمانی که بعد از ظهرها کار می‌کردم فرصت نداشتم درس‌هایم را مرور کنم. بعد از امتحانات، من و مادرم به شهر رفتیم. برای پیدا کردن شلواری زیبا و مناسب تقریباً تمام فروشگاه‌ها را زیر پا گذاشتیم و پارچه‌ای مرغوب برای شلوار و پیراهنی زیبا از جنس پولیستر خریدیم. پیراهن را امتحان کردم. در نور خورشید می‌درخشید. پارچه شلواری را که به خیاط دادیم، مادر گفت: «لطفاً آن را خوب بدوز، چون پسرم می‌خواهد آن را در یک مراسم بپوشد.» مادر مقداری پول از خودش داد و یک جفت کفش برایم خرید. خودم را در لباس‌های نو تصور می‌کردم در حالی که از سکو بالا می‌روم و جایزه‌هایم را دریافت می‌کنم.

روز بعد، مراسم جشن بود. به آرایشگاه و حمام رفتم. وقتی به یاد می‌آوردم چگونه سال پیش با آن شلوار کهنه و پیراهن وصله‌دار برای دریافت جایزه رفتم، خجالت می‌کشیدم.شب از فکر لباس‌های نو نتوانستم زیاد بخوابم. وقتی بیدار شدم، مادر برای فروش سبزی‌ها رفته بود. لباس‌هایم را پوشیدم. چون آینه‌ای نداشتیم تا خودم را در آن ببینم به خانه عمه ماجیلین رفتم. او یک آینه بزرگ داشت. وقتی مرا دید، فریاد زد: «اوه بینال، این تویی!» نمی‌دانم این جمله را از خوشحالی گفت یا حسادت. اگر از روی حسادت بود، بیشتر مرا راضی می‌کرد.

در طول مسیر خود را سردار فاتحی می‌دیدم که از جنگ می‌آید. درختان از باران شب قبل خیس خورده بودند و در نور خورشید می‌درخشیدند... وقتی به مدرسه رسیدم به بچه‌هایی که مشغول تزیین مدرسه بودند، پیوستم. بدجوری سؤال پیچم کردند: پیراهنت را چند خریدی؟ چه کسی شلوارت را دوخته؟ چه کفش‌های زیبایی...!عاقبت نوبت توزیع جوایز رسید. جوایز را کلاس به کلاس نماینده مجلس اهدا می‌کرد.

«بهترین دانش‌آموز کلاس ششم....»

با خود فکر کردم نفر بعد باید من باشم.

«جایزه بهترین دانش‌آموز کلاس پنجم...» بلند شدم... صدا ادامه داشت.

«...امسال به پریا دارشانی تعلق دارد.»

احساس کردم اشک از چشمانم سرازیر شد. عرق از صورتم پایین می‌ریخت. بی‌اراده سرجایم نشستم. سرود ملی در گوش‌هایم طنین افکن شد. دوباره بلند شدم و در گیجی و بهت به آن گوش دادم. مراسم تمام شد و کارنامه‌ام را گرفتم. نمره‌هایم را جمع زدم. جمعشان درست بود، 852. جمع نمرات پریا دارشانی 855 بود. پریا دارشانی گفت: «من سه نمره بیشتر گرفتم.»

***

«بعد از آن همه تلاش و درس خواندن، فقط چند کتاب به عنوان جایزه دادند. مگر قیمتشان چند می‌شود؟ به شلوارت نگاه کن، پیراهنت، کفش‌هایت... اینها چه‌قدر می‌ارزند؟»با چنین فکرهایی خودم را تسلی می‌دادم در حالی که خوب می‌دانستم این افکار توخالی هستند. در آفتابی سوزان درخت‌ها سربه‌زیر داشتند. درخت‌های کنار راه خم شده بودند و چند قطره‌ آب مثل قطره‌های اشک، از روی برگ‌ها فرو می‌ریختند.در تمام مسیر برگشتن مثل سرداری شکست خورده بودم.

در راه به آقای گاناداسا که سوار بر دوچرخه‌اش بود، برخوردم. فکر کردم او هم دارد از مراسم می‌آید. به محض دیدنم لبخند زد: «آه بینال، می‌توانی از فردا سرکار برگردی؟»با بی‌اعتنایی و در حالی که به راهم ادامه می‌دادم زیر لب زمزمه کردم: «اوه نه، نمی‌توانم. می‌خواهم به مدرسه بروم.»

کد خبر 133496
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز